آقای ربات



بعضی وقتا یه چیزی رو میخوای ، دلت آرومه که دعا میکنی و میگیریش

یه پولی نیاز داری ، کار میکنی به دستش میاری

دلت نوشیدنی میخواد ، برای خودت میخری

ولی بعضی وقتا دلتنگ کسی هستی

که رفته ، که نیست

حالا تو هی گریه کن

هی دعا کن

رفته

برنمیگرده


یه روزایی هر چی خودتو بزنی به نفهمیدن

بری سراغ سازت ، بزنی و بزنی و مثلا دلتو خالی کنی

قلم کاغذ برداری بنویسی

نه انگار فایده نداره

انگار آسمون ابری و تنهایی تو خونه و مرور خودکار یه سری چیزا تو مغزت

قراره امروز تو رو از کار و زندگی بندازن


فایده نداره

حالا هی خودتو بزن به نفهمیدن

هی خودتو بزن به ربات بودن و احساس نداشتن


فایده نداره


آقای ربات.


نگاهی پر از خستگی

به تمام خستگی های آخر هفته روی میز

کلی کار عقب مانده

کلی برگه و خط خطی و مداد و خلاصه

یه اتاق بهم ریخته !

همچنان افسرده ولی ساکت تر !

همچنان بهم ریخته ولی پر احتیاط تر !

رک بگویم

برگشتنم را دوست ندارم

دوباره شروع کردن به نوشتن را دوست ندارم

حس میکنم اینجا محدود شده

کاش میشد یک سری چیز ها را حل کرد

یک سری حرف ها را پس گرفت

یک سری حرف ها را پس داد !


تمام مطالب قدیمی را میخوانم و اگر خوب بود میگذارم باشد

کمی طول میکشد ولی تمام میشود


آقای ربات برگشت :))


از خیلی از کارهایی که کردم پشیمانم

دلم میخواهد برگردم به عقب و درستشان کنم

اما خب هیچوقت نمیشود به عقب برگشت

مثلا پشیمانم از اینکه وبلاگ نویسی را شروع کردم

پشیمانم از اینکه از ضعف ها نوشتم

بعضی چیز ها بهتر بود همیشه ناگفته باقی بماند

من فراموش کردم و پشیمانم از این فراموشی

مثلا فراموش کردم باید همیشه ناشناس بمانم

فراموش کردم آقای ربات ، یک ربات است و هیچ احساساتی ندارد

پشیمانم

از خودم به خاطر خودم پشیمانم

از روزهایی که بیهوده گذراندم پشیمانم

از فاصله گرفتن از خودم از عوض کردن خودم پشیمانم

از اینکه اجازه دادم

عده ایی مرا بشکنند

عده ایی مرا مقصر بدانند

عده ایی مرا بازی دهند

پشیمانم پشیمانم پشیمانم

میشود خیلی چیز ها را عوض کرد

میشود این وبلاگ تغییر جهت دهد و دیگر سمت عشق و احساسات نرود

میشود من عوض شوم و برگردم سمت همان آقای ربات لعنتی

میشود دیگر خالی از اشتباه باشم

میشود کمتر به گذشته فکر کنم

میشود کمتر پشیمانم باشم

پیشمانم اما

درست میشود.

زود

خیلی زود.


- آقای ربات


آخرِ خیابانِ آخرین خیابان

آخرین خانه

آخرین دو اتاق ساده

آخرین روشنایی که از شهر به چشم میخورد

آخرین روزهای خوب و

آخرین دوستی ساده که به جا مانده بود

اولین فرار از دنیای کودکانه

اولین حرف های عاشقانه

اولین باران دوتایی

اولین شب های رویایی

اولین غروب دلگیر

اولین روزهایی که شدیم پیر.


دکور خانه ای که بهم ریخته نشد تا همیشه یادآور خاطرات روزهایی باشد که آخرین نفس های زندگیمان را میکشیدیم

و امروز

دلتنگ همان هوای صاف شدم

هوای صاف دم غروب نارنجی رنگ

با منظره ای از خلاصه کل شهر


دیوار گِلی قدیمی

توپ کهنه ایی که همسایه پاره کرد

اشک تلخ چشمان کودکی معصومم

و تویی که با سادگی تمام تئاتر سایه برگزار کرده بودی

برای نشاندن لبخند هایم

روی دیوار گِلی قلبم

این بود کودکی ساده من :)


-آقای ربات


بعضی وقت ها

لازم است

سکوت کنی

و بگذری

درد دارد

جار زدن

یک سری جملات

درد دارد

شکستن

غرورت

درد دارد

شکسته شدن

و باز ، ماندن

بعضی وقت ها

لازم است

احساست را

بغضت را

حرف های نگفته ات را

زنده به گور کنی

و بیخیال شوی

و

بروی

همین.


-آقای ربات


من بی دلیل وارد زندگی شدم

وارد دنیایی که نمیخواستم

از همان اولش هم کنترلی روی خودم نداشتم

ثانیه ها میرفت

ثانیه هایی بی دلیل و بی معنی

روزها را میگذراند خدایی که میگفتند هست

شاید هم بود

از همان روزها بود که فکر کردن را شروع کردم

فکر کردن راجب چیزهایی که نمیدانستم

به من میگفتند ماشالله چه پسر ساکت و آرامی چقدر خوب و مودب

اما

من فقط فکر میکردم . فکر کردن هم نیازی به شلوغ بودن نداشت پس من به ظاهر بهترین پسر دنیا بودم

چرا میگفتند زندگی قبل من خوب بود ؟؟

چرا میگفتند بابا کلی باغ و زمین و ملک داشته !؟

چرا میگفتند بابا همیشه کت و شلواری بوده ؟

چرا اینقدر از زندگی قبل من خوب میگویند ؟؟

انگار بهشت بوده

و با آمدن من برای همیشه تبدیل به جهنم شده

حرف ها و سوال های نگفته زیادی دارم

چرا ؟

چرا نشد یک بار فقط یک بار پدر را در حال خوبی ببینم ؟؟

چرا هر وقت دیدمش یا روی تخت بیمارستان بود و یا توی خانه و خواب ؟؟؟

چرا هیچوقت روی خوش از او ندیدم ؟؟

چرا یک بار م خوب و آرام حرف نزد ؟؟

چرا همیشه مرا میزد ؟؟

چرا همیشه خواهرم را میزد ؟؟

چرا صدای اذان همیشه برایم غریب بود ؟؟

چرا همه چیز خراب بود ؟

چرا مرا امیدوار کردند به روزی خوب ؟؟

روزی که هیچوقت نیامد . من میدانستم نمی آید

چون من که آمدم ، بدی ها را آوردم

چرا هیچوقت نشد یک بار از ته دل بخندم ؟؟

چرا معنی زندگی را بد فهمیدم ؟؟ چرا پر از کمبود شدم و هستم ؟؟

چرا حسرت همه چیز را داشتم ؟

چرا بزرگترین آرزوی من کوچک ترین آرزوی یک بچه معمولی بود ؟

چرا صدا زدم همان خدایی را که گفتند هست

و صدایی نیامد ؟؟

نشانه ای هم نیامد

چرا هر وقت روزهای خوبی آمد

سریع تمام شد و هیچ چیزی نماند جز دلتنگی و حسرت ؟؟ جز دل شکسته من ؟ جز زخم های روی مغزم ؟

چرا هیچوقت نشد آنی که من میخواستم ؟؟

چرا هر کسی هر حرفی دلش خواست به من زد ؟؟

و کسی نبود پشتم درآید ؟

کسی نبود حمایتم کند؟

چرا همیشه جای خالی پدر حس شد

و با اینکه این حرف های نگفته اصلا ربطی به پدرم ندارد

چرا همین الان هم حس میکنم جای خالی اش حس شد ؟؟

چرا هر چیزی را که از خدا خواستم ، آن را از من دور تر کرد ؟؟؟

چرا همیشه من بودم که بغض کردم ؟

من بودم که حسرت کشیدم ؟

من بودم که دلم گرفته بود

من بودم که چشم هایم گریه داشت

من بودم که زندگی نداشت

من بودم که تنها بود تنهای تنها

حتی همان خدایی که هم که میگفتند هست نبود .

حرف های نگفته زیادی دارم

آرزوهایی که نکردم

چیزهایی که داشتم و خدا از من گرفت

فکر و خیال هایی که هر شب مرا آزار میدهند

و مردمی که بیخیال از جنگ بین من و دنیا میخندند . میخندند و برایشان مهم نیست

مهم نیست پشت جواب خنده هایشان که لبخند تلخ ظاهری بیش نیست ، میمیرم

مهم نیست.

مهم نبودم

من

اصلا نباید بودم

نباید بودم

نباید باشم

نباید خواهم بود ؟!

:)


-آقای ربات


میروی برو

ولی اگر رفتی دیگر برنگرد

میزنی بزن

ولی اگر زدی دیگر درمانش نکن

فراموشم میکنی بکن

ولی اگر فراموشم کردی دیگر سعی نکن مرا به یاد بیاوری


سعی نکن آدرس خانه جدیدم رو پیدا کنی

سعی نکن از دوستانم حالم را بپرسی

سعی نکن برایم هنوز مهم باشی و به چشم بیایی


حرمت میشکنی بشکن

ولی اگر شکستی دیگر حق نداری طوری رفتار کنی انگار هیچ چیز نشده 


دل میشکنی

احساس زیر پا میگذاری

خودت را به بیخیالی میزنی

دور میشوی و میروی


عزیزم

بشکن

بگذار

بزن

برو


اما برای همیشه

اما برای همیشه

اما برای همیشه.



-آقای ربات.


طعم تلخ انگور

باد گرم تابستان

لمس قبر سنگی

یک مشت حرف نگفته

فاتحه ای بی حس

بغضی خفه

فکری حبس

چشمانی بیدار

ذهنی خسته از بیدار بودن

قلبی پر غصه

سردردی بدون پایان

دردی بدون راه حل

غروبی با اذان

نوشته ای در هم

حس سرد جنازه

تیتر یک رومه

پسری که بی دلیل مرد !


-آقای ربات


دیشب ساعت 3 خوابیدم

صبح ساعت 6 بیدار شدم و با خستگی و خواب آلودگی تمام 

روز را شروع کردم

دیرم شده بود

با عجله رسیدم سر ساختمون

لباس کار پوشیدم و با خستگی فراوون و کمردرد شدید و سردرد شروع کردم کار رو

گذشت

عصر شد 

سیمان تموم شد 

منتظر موندم تا بیاد

نیم ساعت

یک ساعت

دو ساعت

نمیدونم چی شد که یه سطل سیمانی بود

گذاشتم زیر سرم و خوابم برد .

اونقدر عمیق خوابیدم که خواب دیدم

خواب دیدم داروسازی قبول شدم

خواب دیدم از دور 

جزوه به دست 

واستاده و به من نگاه میکنه

و لبخند میزنه.

چه خواب خوبی بود

لعنت به صدای بنا که بیدارم کرد و گفت پسر بیدار شو سیمان رسید وقت خواب نیست

با بغض و حسرت 

بیدار شدم و 

روز رو تموم کردم.


-آقای ربات


سردرد های همیشگی 

فکر و خیال های تاریک

اتاق سراسر مشکی

موزیک های غمگین

بغض های سنگین

اشک های تلخ

میدانی

دیگر تکراری شده 

اینجا دیگر همه چیز تکراری به نظر میرسد

دیگر چیزی برای توصیف و تعریف کردن نیست

چیزی جدیدی اینجا نیست 

همه چیز به طرز فجیعی افسرده کننده شده 

دیگر نمیدانم چه کنم

تو بودی چه میکردی ؟؟

منظورم این است 

اگر من اندازه تو بد بودم

بغض میکردی ؟؟ به خدا شکایت میکردی ؟؟ شب ها بیخوابی به سرت میزد ؟؟ 

خواب هایت پر از کابوس بود ؟؟ هوم ؟؟؟

خدا نکند روزی

به جایی برسی که 

من هستم.

خدا نکند



-آقای ربات.


آرام آرام ، باران ، تند تند میشد
داشت تمام خانه های که با کاغذ ساخته بودم نم میکشید
تمام جوهر دوستت دارم هایی که روی دیوار هایش نوشته بودم حالا یک مشت اشک بود
داشت آرام آرام، تند میشد
حس کردم دلی آن دور ها
زیر خروار ها خاک دفن شد
به دستان باران قاتل
به دستور دنیای نامرد
چشمان من نظاره گر تمام رفتن هایت هست و میماند
تا دلت میخواهد برو
چتر را هم با خودت ببر
زمین خیسی که نفس می‌کشید
یک فرق با صورت خیس من داشت
من نفس نمیکشیدم
هیچ
بی هیچ ترسی از مردن
به خدا قسم که مردن و فرار کردن
از این دنیا
میتواند زیرکانه ترین کار باشد
قبل از اینکه باران من را هم زیر خاک بکند
من که نه
یک مشت سیاهی
داشت آرام آرام،تند تند میشد
هوا از حالت غمگینانه نمناکش
به حالت رقص بی وقفه از گریه
تغییر کرده بود
و به من
مژده تلخی مزه کاغذ های نم کشیده و مچاله پر از دوستت دارم های عبث را میداد
حالا به جایی رسیده بودم که
درد عریانی شلاق های دانه دانه آب را
روی بدنم حس نمیکردم
نه نه
دلم قرص برگشتن نبود
نترس
هیچگاه روی خوش نخواهی دید
در این راه بیراهه
باران هوس آرام شدن نداشت
دلم میخواست با صدایی گرم و رسا
فریاد جا بگذارم در گوشش
بگویم چیز تازه ای نیست
رفتن
آرام باش
و صبوری کن
به زودی باد برای بدرقه ات
هو هو خواهد کرد
و
من
اینبار
آب چشمانم را پشت پایت جا میگذارم
تا دوباره برگردی
برگردی و آرام آرام،تند تند شوی
.


ربات،آخرین های اسفند


اتاق کاملا سفید

با رنگ رگ هایم ست

روزها به این فکر میکنم که چرا اتاق پرده ندارد

و یادم میرود

و شب به این را میفهمم که چون اتاق من پنجره ندارد

و یادم میرود

و صبح دوباره

در میان تمام سفیدی ها

یک لیوان پر از فراموشی های تاریکی خود نمایی میکند

اسمش این نیست ولی من اسمش را گذاشته ام : فراموش های تاریک!

این صد و یکمین لیوانی است که باید سر بکشم

چون دکتر ها میگویند این تو را از ذهن من دور میکند

من که باور ندارم

اما سر میکشم

تمامش را

یک جا و یک نفس

باز سرد میشود تمام تنم و گرم میشود تمام اتاق

عصر است

میدانم باران می آید

پنجره ندارم

ولی میدانم

صدایش را میشنوم

چقدر دلم برای باران تنگ شده

برای حس چیدن انگورهای مادر بزرگ

به دست های تو

پلک ها سنگین میشوند و به اجبار چشم ها را از دیدن محروم میکنند

کاش چیزی هم بود برای اینکه مغز را از فکر کردن محروم کند!

مثلا کمی دلگرمی

دلگرمی برای انتظار

انتظار را میتوان دلیل زندگی دانست

وقتی بدانم می آیی

سراسر اتاق را پرده نصب میکنم

و به خودم

و به تو

امید میدهم که هوا بارانیست

اما وقتی صد و دومین لیوان را سر بکشم

باز تو نیستی

میدانم

فراموشی های تاریکی

فقط مرا به خواب نبودن ها تو میبرند

به خواب نخوابیدن های تو

.

.


اقای ربات.



جنگ روشنایی و تاریکی
اذیت شدن چشم ها پشت پلک
صدای گردش خون
رسیدن به جنون
بی قرار و آشفته
جنگ سکوت و صدا
نت های ناکوک ساز
ناله های هیولاهای ذهن
جنگ گرمی و سردی
فرورفتن تمام درون در آتش
فرو رفتن تمام بیرون در یخ

خوب گوش بده
صدای لخ و لخ پاهایش را میشنوی ؟
صدای کشیده شدن تبرش را روی زمین ؟
صدای خورد شدن استخوان هایم را زیر دندان هایش؟

خوب گوش بده
صدای خنده های آن دو کودک را چه ؟ آنها را میشنوی ؟
صدای قرچ و قرچ مغزم لا به لای دستان پر از شوق توپ بازی را میشنوی ؟
صدای سرد موزاییک ها را ؟

هیچ دری را تا از پشت آن خبر نداری باز نکن
هیچ حرفی را تا مطمئن نیستی چه شکلی تلفظ میشود بیرون نده
هیچگاه نخواهی فهمید چه میگوییم
من
راوی جنگی تمام شده ام
که هیچکس به بازماندگان شیمیایی اش کمکی نکرده و نمیکند
دور شهر من
یک حصار با نوار باریک دور شوید کشیده شده
یک نوار قرمز با حاشیه های زرد
روی ورودی شهر نوشته : اه هردم رهش هب دیدمآ شوخ

آقای ربات.

پرسه زدن در شهر گذشته

حوالی میدان خاطره ها

سرگردان دنبال یک آدرس خاص

طی کردن کوچه های غریب

خودم را بعد از ساعت ها زمزمه کردن شعرهای دبستان

جلوی همان در قدیمی پیدا میکنم ، لا به لای رنگ های رفته اش

روی کلید زنگی که پوسیده

سکوتی خاص

مثل گرد و غبار روی طاقچه های مادربزرگ

همه جا نشسته

اتاق های خالی

صدای خنده های شلوغ را میدهد

اشک های سرد و یخ زده ام روی آینه تکه تکه شده روی زمین مینشینند

صدایی می آید ، سرم را برمیگردانم

کبوتری میپرد

روی چوب های قدیمی پنجره منتظر است

انگار منتظر رفتن من

انگار ترس از ناامن شدن لانه اش

نگاهش میکنم

من نیز میترسم

از تمام این ناتمامی ها میترسم 

از صدای اذانی که شروع شد میترسم

من نیز میروم

چند قطره اشک روی زمین

رد سه انگشت روی قاب عکس قدیمی

پنجره ای باز شده

یک عمر حسرت باز نیامدن دیروز ها

جا میگذارم و میروم

.


آقای ربات.


خط میزنم

اسم خودم را

جلوی تخته سیاه زندگی

خط میزنم و تمام نمیشوم

خط میزنم و هنوز هستم و به خطخطی هایم نگاه میکنم

آینده را میخوانم

مرور میکنم

هر لحظه، هرکجا

چند شبی است نخوابیده ام

خواب را نیز خط زده ام

شب ها نمیخوابم و آرزوهایم را خط میزنم

زیادند

مثل ساعت های لحظه های جنونم

صبح به صبح تمام عقده های 20 سال زندگی ام بالا می اورم و یک صبح خیلی عالی را شروع میکنم

خط میزنم

زمین و زمان را خط میزنم

متنفرم از آینده های احتمالی

از فکر به این که چه میشود

اگر این نشود

اگر آن نشود

چه میشود؟؟

چ میشود ؟؟!

الفبا را خط میزنم

دفتر نت هایم را خط میزنم

در دنیایی که همه پوچ میخندند من پر گریه میکنم

اشک هایم را خط میزنم و زندگی باز ادامه دارد

ادامه دارد

تا وقتی که من در یک روز خیلی عالی در وان حمام رگم را خط بزنم!


نوبت به ما که رسید

سهم ها ، ترس معنی شدند

سهم ما شد ترس از آینده

ترس از روزگار

ترس از رفیق

ترس از همه چیز

نوبت به ما که رسید

معلم تا خودکارش را درآورد نمره بدهد

زنگ خورد و گفت برای جلسه بعد

زنگ خورد و همه تغذیه به دست

من حسرت به دست

من نگاه

من فکر و خیال

نوبت به ما که رسید

چیزی نداشت

جز معذرت خواهی ساده

جز یک باد ملایم

جز یک ردپا

از تمام چیزهایی که قبل من بود و

حالا نیست و

بعد من باز هم هست


آقای ربات.



قدم میزنم

باید برگردم اما راه برگشت را نمیدانم

باید برگردم اینجا جای من نیست

هوایش، هوای من نیست

رنگ آسمانش، رنگ دل من نیست

قدم میزنم در کوچه پس کوچه های عشق

در خیابان های یک طرفه که هزار بار رفته ام ولی ته همه آنها بن بست است

باید برگردم

اگر نه، فکر و خیال ها مرا به جنونی میرسانند که یک شب راس ساعت 7 خودم را در میدان شهر به دار میکشم

خیال دست هایم لای گیسوانت

خیال لرزان شالت قرمزت، مثل قلب قرم. نه نه قلب من سیاه شده .

دیگر خیال قلب قرمز را نمیتوانم بکنم

آشفته و بی خبر از همه کس

ملقبم به کسی که هر که او را دید فلسفه بافت

از پیچیدگی عشق گفت و در همان زمان کسی را بی دلیل دوست داشت

قدم میزنم

باید برگردم

از کدام راه را نمیدانم

اما مطمئنم دوباره گذرم به این شهر نخواهد افتاد.

 

آقای ربات.


یک سری برنامه ها روی کامپیوتر هست، که حتی بعد از حذف نیز ردپایی از آنها باقی میماند

یک سری چیزها در زندگی هست که هر چقدر هم بگذرد باز هم تو نمیتوانی آنها را فراموش کنی

هر چقدر هم میخواهی آدم جدیدی شو، سرگرم کاری شو

فراموش نشدنی ها، فراموش نمیشوند

درست مثل ردپای برنامه های قدیمی روی سیستم

مثل یک صفر و یک

امان از منی که فکر میکردم میشود با برنامه نویسی دوباره، همه چیز را از دوباره شروع کرد

از صفر

صفرِصفر

اما گاهی وقت ها

بوی تو به مشامم میرسد

شده یادم برود که بینی دارم! اما بوی تو یادم هست!

شده یادم برود قلب دارم اما وقتی دردی در سمت چپ سینه ام حس میکنم

اشک های روی گونه ات یادم می آید

یک چیزهایی هست

یک روزهایی

یک لحظه هایی

که هیچوقت نمیمیرند و تا لحظه مردن تو هستند

شاید بعد از آن هم بودند

فقط میدانم که قبل تو فراموش نمیشوند.

 

آقای ربات.


آخرین باری که در جنون بودم کی بود؟

دیشب؟

پریشیب؟

یا سه سال پیش؟؟

که دیدم هوا گرم بود

راس ساعت 12

ناقوس مرگ به صدا در آمد

و تا به خودم آمدم دیدم در میدان شهر جلوی طناب دار ایستاده ام

کی بود

کی بود که بی حرکت بودم

اما زنده

حس میکردم زمان ایستاده

حسش میکردم

کی بود

که به خودم آمدم دیدم دستم بی حرکت شده بود

و ناقوس مرگ فقط سیم گیتار بود که دستم رویش کشیده شده بود

آنقدر بین مرگ و بیداری بودم

که حتی تو را دیدم

باور کن.

فقط قول بده

قول بده

دفعه دیگر که بی خبر می آمدی

شالت را بی هوا باز نکن.

باز نکن چون زندگی من دیگر هوای شعر نوشتن ندارد

فقط میمیرد زیر قهوه ای پررنگ پر پیچ و تابش

کی بود که مردم؟؟؟

کی بود.؟؟

 

آقای ربات.


به دنیا آمدیم

دنیایی که همه آن را جای خوبی میدانستند.در واقع آن زمان تنها جای ممکن برای زندگی بود!

نمیدانمشاید هم بود

اما این دنیا برای من و مطمئنم خیلی های دیگر، شبیه زندان بود و هست و خواهد بود

آن کسی برنده است، که زودتر یاد بگیرد یک سری قانون ها را در این زندان اجرا کند

مثلا عاشق نشود!

کار سختی است! باور کن من فقط رفتم امتحان کنم ببینم میتوان عاشق نشد یا نه

اما وسط دریا بودن، فقط تصورش از کنار ساحل بی خطر خواهد بود

 

گاهی اوقات عینکم را روی میز در اتاقم رها میکنم تا مردم را نبینم

کاش میشد مغزم را نیز در آب نمکی در یخچالم جا بگذارم و برای مدتی هم که شده به چیزی فکر نکنم

گاهی اوقات نوشته هایی برایت جا میگذارم، میدانم که نمیخوانی

میدانم که نیستی اما گاهی اوقات باز تو را صدا میزنم و فارغ از جواب ندادنت ادامه میدهم و تمام اتفاق های روز را برایت تعریف میکنم

از اینکه چقدر قیمت ها بالا رفته میگوییم، از اینکه چقدر هوا گرم بود

اینکه امروز در مترو پیرمرد و پیرزنی را دیدم که دستشان هنوز حلقه در دست هم بود

اینکه چقدر به فکر رفتم که شاید پنجاه سال بعد، من و خیال تو همین تصویر را در چشمان فردی دیگر قاب بگیریم!

میگویممیگویم و صدایت را از دلت میشنوم که میگوید خدا کند دخترمان به تو نرود و اینقدر پرحرف نباشد.!

میدانیاشتباه بزرگی بود

اما حال که شده

بگذار بگویم

من با خیال تو ازدواج کردم

همه چیز خوب است

تا وقتی که شب نشود.

شب را برایت نمیگویم، تا ت نکنم.

 

این بود قصه چیدن یک سیب

و این همه تقاص!

 

آقای ربات.


حال که تمام شده است

حال که بیرون آمدم از این تکرار تکراری

دلتنگ ابتدایش هستم

آن روزهای سخت

آمدن تو

شروع کار

نفرین هایی به زندگی

اما دلخوش به بودن تو

حتی روزهای رفتنت

حتی روزهای سخت تر

دلتنگم

کاش میشد همیشه در آن حلقه تکرار میماندم.

ای کاش .


باران میبارید؟؟

چه فرقی داشت؟! در دل من که میبارید.

هوا گرفته بود؟؟

چه فرقی داشت؟ دل من که گرفته بود.

خسته بودم

از بس برق ها می آمد

و میرفت

از اینکه وسط راه بودم

به شیرینی پایان نگاه میکردم

به تلخی شروع

خسته بودم

دو دل

تنها

در جنون همیشگی ام

سوالی پرسیدم

جوابش را نگفتی

اما فهمیدم

 

خون من چه آبی بود :)

 

آقای ربات.


من خوبمباور کن:)

فقط سرجلسه امتحان یه لحظه مکث کردم

تا اسمم یادم بیاد.اسمم چی بود؟!! یادمه تو خوب بلد بودی صداش کنی

من خوبم.باور کن.

وقت برگشتن همون راهی که ما دوتایی با هم رفتیمو

یک نفره برمیگشتم

دقیقا همون راهو

همون کوچه ها رو

تو نبودی، من حتی همون شعری که برات خوندمو زمزمه کردم

سردرد داشتم یکم ولی

من خوبم.باور کن.

از فروشگاه رد شدم

اون خانومه دید، تنها بودنمم دید

انگار سرشو انداخت پایین تا بیشتر ناراحت نشم

ولی من ناراحت نبودم

من خوبم.باور کن.

هوا تاریک شده بود

فکر کردم راهو گم کردم آخه

اون شب من حواسم به تو بود همشنمیدونستم از کجا میریم

فقط مهم این بود که تو بودی

با تو بودم

فقط این مهم بود

اما الان راهو گم کرده بودم

من آره

مغزم نه

انگار خود به خود میرفتم

درست هم میرفتم.همون بود

همون کوچه بودم که سفره دلم پیش تو وا شد و حرفایی که

به هیچکس نزده بودم رو زدم

خودمونیما.با هم که میرفتیم طولانی تر بود . بیشتر بود .

شاید حتی خدا هم نخواست راهم طول بکشه

تا بیشتر دق کنم

ولی من خوبم باور کن.!

طول نکشید که خودمو جلو ایستگاه اتوبوس پیدا کردم

دقیقا همونجا نشستم

همونجایی که سه روز قبل نشسته بودم

یهو سرمو برگردوندم سمتت و.

تو نبودینه.یه خیال از تو بود و رد شد

اون اشک هات

حرفات

نگاهات

همه یهویی رد شد

بهت گفتم گریه نکن دیووونه

گفتم تا ده بشمریم تا خوب بشیم ولی.

من خوبم باور کن.!

همون اتوبوس اومد.همون بود . همون راننده.

همون جای قبلی نشستم

اما اونجایی که تو نشسته بودی

یکی دیگه نشسته بود

دیگه ادامو در نمیاورد بخنده

دیگه لبخند نمیزد

اخه اون.اخه اون تو نبودی

همه که مثل تو نیستند دلبرخانوم

میخام بگم، امروز

دنیا دیگه دنیا نبود.

ولی من خوبم.باور کن.!

تا حالا شده کارت اعتباری رو به جای کلید بخوای بکنی تو قفل؟!.

من خوبم.باور کن.

 

آقای ربات.

.


آخرین فریاد ها را زد و به خواب رفت

وجودی که نمیتوانست خودش را انسان بنامد

پتو را بغل گرفت، نزدیک صبح بود

پاهایش را دراز کردخورد به نامه هایی که نوشته بود ولی

هیچوقت خوانده نمیشدند

انگار دوباره داستان شروع شد

آخرین قرص ها را خورد و به خواب رفت

آخرین نسل از گریه ها

آخرین نفری که در این شهر به خواب میرود

درست وقتی که اولین نفر ها بیدار شدند

کاش

قبل از به خواب رفتن کسی بود و میگفت

دیگر بیدار نمیشوی

کاش

حداقل یک دلخوشی وجود داشت

آخرین اشک ها ریخت و به خواب رفت

کسی که میدانست فردا دوباره بیدار میشود

فردایی که دور نیست اما دیر خیلی .

فردایی که

میدانی باز باید بلند شوی

راه بیراهه را از سر بگیری و

تحمل کنی این زندگی را که

دیشب ریختی دور.

 

این نامه برای تو بود

برای تو و توهای تو خالی

برای تویی که زندگی نمیکنی، تحمل میکنی

و چه تقدیر عجیبیست

برفی که آمد امروز و لبخند کاشت

اما کسی ندید عصر

خدا پاک کن برداشته بود و پاک میکرد

آرام

بی صدا

انگار خسته بود

خسته از زندگی تو خالی که

قرار نبود اینگونه شود.

 

آقای ربات.

 


دلم شده مثل یک استخوان توخالی

یک دلخوشی پوشالی

نمیدانم هنوز میخوانی ام یا نه

من که هنوز مینویسم.

خبرت بدهم که درتمامی دیوارهای شهر نوشتم کجایی

نوشتم کجایم

اما سروصدای باران های اسفند مگر گذاشت صدایت را بشنوم؟!

زیر لب زمزمه کردی و خواندم

این شد:

"گم شدی و گم شدم."

آری گم شدم.زیر آواری از حرف های توخالی، حرف های پوشالی

گم شدم دربین تمامی مردمانی که آواز قناری ها را یادشان رفت

گم شدم دربین عقده هایی که پشت من حرف ساختند

ساختندآنقدر زیاد شد این دیوار

که فاصله ام از آنها حالا از فاصله ام با خدا که رگ گردنی با من فاصله نداشت، بیشتر شده

هنوز به چشم تو کافرم

هنوز که هنوز است منتظر روز خوب نمانده ام

میدانم که فردا بدتر است حتی اگر خورشید مشتاقانه تربتابد

رفیق لحظه های من

اسفند 98 را تمام میکنم با تمام کردن تمام دوستی هایی که این روزها سرسوزن نمی ارزند.

دلم پر شده از ردپای کثیف آدم هایی که روزی دوستم بودند.

چیزی درگلویم فریاد داردزیاد.انگار وعده قول های توخالی آن جا را سرما زده

در لابه لای خورشید سیاه این روزهایم

باز نشسته ام

باز اشک های نامرئی ام میریزد و

کلمه میشوند

تا فریاد زنند

من

از

آدم ها

متنفرم.

 

 

آقای ربات.


به نظر من این خود ما هستیم که زندگی را سخت میگیریم

زندگی سخت نیست

خود ما آدم ها هستیم که قناری ها را در قفس می اندازیم بعد از زندانی بودنشان شعر میسراییم

خود ما آدم ها هستیم که خیلی زود میخواهیم به عشق برسیم اما چیزی که نصیبمان میشود تنفر از کسی هست که یک روزی میگفتیم

اگر بگوید "آری" دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم

این خود ما آدم ها هستیم که زندگی را سخت کردیم

باران همیشه یک جور میبارد

اما تو یک روز کفش هایت کثیف میشود

یک روز روحت تازه میشود

آری تقصیر خود ما آدم هاست

وگرنه زندگی هنوز بوی سیب میدهد

سیب های باغ مادر بزرگ

عطر چای در استکان های کمر باریک!

دو صد لبخند و هزار قهقهه رو به آسمان

دلم تنگ است برای روزهایی که قبله مان آسمان بود و

عبادت معنی لمس دانه های تسبیح به دستان مادر بزرگ بود

لذت خواب سنگینی که بیدار شدیم و دیدیم مادربزرگ چه سبک رفت.

دیدیم که گل های قرمز چادر سفیدش پژمرده شد و آسمان چرا قبله نبود؟؟؟؟

کسی فهمید؟

شاید کسی سختش کرده بود

آخر آسمان یک دست آبی من چه تقصیری داشت که

ببارد و ببارم و چاره ای برای دل بی قرارم نداشته باشد ؟

آری.

ما خودمان زندگی را سخت کردیم.

 

آقای ربات.

 


امشب هم گذشت

یک شب دیگر اضافه شد و هر شب

به خودم نوید میدم که تو قوی تر از دیروزی

چون یک روز دیگر بی او سر کردی

امشب هم گذشت

دلم گرفت برای تمام کسانی که

زیادی برایشان مهربان بودم

زیادی یک رو بودم

زیادی ساده بودم

دلم گرفت برای خودم

خودمی که بودم

خودمی که یک شهر را درمان میکرد

با حرف هایش

با آرامشش

خودمی که برای همه خوبی ها را میخواست

دلم گرفت برای خودم

برای خودمی که شدم

برای یک تکه سنگ

که اگر تمام آدم های دنیا

ها! بکنند هم ذوب نمیشود

دیگر تمام شد

تمام مهربانی ها

تمام صداقت ها

تمام سادگی ها

تمامِ تمام ها، تمام شد.

 

آقای ربات.


نگاه میکنم

به روزها

به لحظه ها

به زندگی ها

به تک تک اشیا اتاق

به پنکه سقفی نداشته ام و بادی که روی صورتم است

به صدای پرنده از دوردست

نگاه میکنم

به جای خالی ات

اما جایت خالی نیست.

گلدان گذاشته ام و دورشان را با صدف هایی که چند سال پیش از دریا آورده بودم، تزئین کرده ام

پرده کشیده ام به پنجره ام، سفید با گل های نارنجی

تیره نیست، توری است و نور از آن رد میشود

اتاقم را روشن کرده ام

من

این روزها بیشتر از هر روز دیگری کار میکنم و درآمد دارم

اما دلم خوش نیست

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری هدف دارم

اما ذهنم آرام نیست

این روزها بیشتر از هر روز دیگری زنده ام

اما روحم زنده نیست

 

اما.

اما نیست

این روزها جای اما نیست

اما هست

هست و ترسناک هست.

هست و من این روزها دلم برایت تنگ میشود ولی

اما جای تو دیگر در دلم نیست.

 

آقای ربات / قرنطینه، عصر جمعه

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها