من بی دلیل وارد زندگی شدم

وارد دنیایی که نمیخواستم

از همان اولش هم کنترلی روی خودم نداشتم

ثانیه ها میرفت

ثانیه هایی بی دلیل و بی معنی

روزها را میگذراند خدایی که میگفتند هست

شاید هم بود

از همان روزها بود که فکر کردن را شروع کردم

فکر کردن راجب چیزهایی که نمیدانستم

به من میگفتند ماشالله چه پسر ساکت و آرامی چقدر خوب و مودب

اما

من فقط فکر میکردم . فکر کردن هم نیازی به شلوغ بودن نداشت پس من به ظاهر بهترین پسر دنیا بودم

چرا میگفتند زندگی قبل من خوب بود ؟؟

چرا میگفتند بابا کلی باغ و زمین و ملک داشته !؟

چرا میگفتند بابا همیشه کت و شلواری بوده ؟

چرا اینقدر از زندگی قبل من خوب میگویند ؟؟

انگار بهشت بوده

و با آمدن من برای همیشه تبدیل به جهنم شده

حرف ها و سوال های نگفته زیادی دارم

چرا ؟

چرا نشد یک بار فقط یک بار پدر را در حال خوبی ببینم ؟؟

چرا هر وقت دیدمش یا روی تخت بیمارستان بود و یا توی خانه و خواب ؟؟؟

چرا هیچوقت روی خوش از او ندیدم ؟؟

چرا یک بار م خوب و آرام حرف نزد ؟؟

چرا همیشه مرا میزد ؟؟

چرا همیشه خواهرم را میزد ؟؟

چرا صدای اذان همیشه برایم غریب بود ؟؟

چرا همه چیز خراب بود ؟

چرا مرا امیدوار کردند به روزی خوب ؟؟

روزی که هیچوقت نیامد . من میدانستم نمی آید

چون من که آمدم ، بدی ها را آوردم

چرا هیچوقت نشد یک بار از ته دل بخندم ؟؟

چرا معنی زندگی را بد فهمیدم ؟؟ چرا پر از کمبود شدم و هستم ؟؟

چرا حسرت همه چیز را داشتم ؟

چرا بزرگترین آرزوی من کوچک ترین آرزوی یک بچه معمولی بود ؟

چرا صدا زدم همان خدایی را که گفتند هست

و صدایی نیامد ؟؟

نشانه ای هم نیامد

چرا هر وقت روزهای خوبی آمد

سریع تمام شد و هیچ چیزی نماند جز دلتنگی و حسرت ؟؟ جز دل شکسته من ؟ جز زخم های روی مغزم ؟

چرا هیچوقت نشد آنی که من میخواستم ؟؟

چرا هر کسی هر حرفی دلش خواست به من زد ؟؟

و کسی نبود پشتم درآید ؟

کسی نبود حمایتم کند؟

چرا همیشه جای خالی پدر حس شد

و با اینکه این حرف های نگفته اصلا ربطی به پدرم ندارد

چرا همین الان هم حس میکنم جای خالی اش حس شد ؟؟

چرا هر چیزی را که از خدا خواستم ، آن را از من دور تر کرد ؟؟؟

چرا همیشه من بودم که بغض کردم ؟

من بودم که حسرت کشیدم ؟

من بودم که دلم گرفته بود

من بودم که چشم هایم گریه داشت

من بودم که زندگی نداشت

من بودم که تنها بود تنهای تنها

حتی همان خدایی که هم که میگفتند هست نبود .

حرف های نگفته زیادی دارم

آرزوهایی که نکردم

چیزهایی که داشتم و خدا از من گرفت

فکر و خیال هایی که هر شب مرا آزار میدهند

و مردمی که بیخیال از جنگ بین من و دنیا میخندند . میخندند و برایشان مهم نیست

مهم نیست پشت جواب خنده هایشان که لبخند تلخ ظاهری بیش نیست ، میمیرم

مهم نیست.

مهم نبودم

من

اصلا نباید بودم

نباید بودم

نباید باشم

نباید خواهم بود ؟!

:)


-آقای ربات


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها